میرزاده عشقی

میرزاده عشقی چگونه به قتل رسید؟

میرزاده عشقی

تیر ماه 1303 شمسی مصادف با جولای 1924، سیدمحمدرضا کردستانی با تخلص میرزاده عشقی توسط دو نفر از مخالفانش در 31 سالگی کشته شد.

 

تاریخ ایران؛

به گزارش ره آورد نیوز، بامداد روز ۱۲ تیر ۱۳۰۳، یکی از تاریخی‌ترین روزهای یک سده ‌اخیر ایران است.

 

رسام ارژنگی نقاش معروف در خاطراتش راجع به قتل میرزاده عشقی میگوید: “بعد از شهریور 20 و آزادی مطبوعات هر کس به فراخور حال و روز و سلیقه خود قتل عشقی را یکجور نوشته.”

 

داستان اول قتل میرزاده عشقی: یک مهاجر قفقاز (ابوالقاسم بهمن) در کوچه‌ قطب‌الدوله‌ در سه‌راه سپهسالار، دستش را روی ماشه برد و به زندگی این شاعر و مبارز سیاسی پایان داد. 2روز قبل از واقعه، یکی از دوستان میرزاده (میرمحسن‌خان) در شلوغی‌های اداره تامینات شنیده بود که «عشقی، محرمانه کشته ‌شود». در آن 2روز و شب، افراد ناشناسی در اطراف منزل او دیده می‌شدند، عشقی از خانه بیرون نمی‌رفت و در را نیز بر کسی نمی‌گشود.

در روز ترور پسرعموی او و ندیمه خانه ترک منزل کرده بودند و در را باز گذاشته بودند. ۳ نفر به بهانه اینکه شب گذشته، شکایتی از سردار اکرم همدانی به منزل او داده‌اند که عشقی آن را به چاپ برساند و اکنون برای گرفتن جواب عریضه آمده‌اند، وارد خانه شدند.

عشقی خندان تعارف کرده و می‌خواست برای پذیرایی آنها را به اتاق ببرد و درحالی ‌که با یکی از آنها صحبت‌کنان جلو بود، یکی از دو نفر، از عقب تیری به سوی او خالی کرد و بی‌درنگ هر 3 نفر فرار کردند. عشقی فریاد کشید و خود را به کوچه رساند.

در آنجا از شدت درد به جوی آب افتاد.

همسایه‌ها با صدای تیر و فریادعشقی، سراسیمه از خانه بیرون ریختند و «محمد هرسینی» نوکر مخبرالدوله قاتل را دستگیر کرد.

دری که با باز ماندنش، درِ زندگی میرزاده عشقی را بست. او را به بیمارستان شهربانی بردند، ۴ ساعت نیز در آنجا زندگی کرد و تمام.

 

ره آورد نیوز را در اینستاگرام دنبال کنید؛ روی نوشته کلیک کنید…

 

میرزاده عشقی

داستان دوم قتل میرزاده عشقی: در واقع این داستان قتل میرزاده عشقی را قتلی بر سر یک معشوق می داند.

در میدان تجریش یک بلندی بود که به آن سر پل تجریش میگفتند. جوانهای شیک پوش و زنهای زیبا با چادر مشکی ابریشمی و پیچه بند از ظهرها و عصرها آن جا گردش میکردند، سرپل تجریش یک جای اسم و رسمداری شده بود، بین زنهایی که آنجا حضور داشتند و اهل دل خوب میشناختندشان، یک لعبتی بود با قامت موزون و چهره ای زیبا با چشمهای فریبنده و موهای ابریشم‌وار که گاهی باد تارهایی از آن موها را به چهره تابنده او می انداخت.
این دلبر هزاران دلداده داشت، یکی از این دلداده ها میرزاده عشقی بود که از قضا شاعر هم بود؛ در این میان آدم لات آسمان جُلی بنام ضیاء همایون با او در عاشقی رقابت میکرد. این دو عاشق، هر دو بی پول بودند اما میرزاده عشقی بخاطر هنرش از ضیاء برتری داشت. میرزاده عشقی شاعر بود و گاهی با نمایش رستاخیز سلاطین ایران، اسمی در میکرد و مختصر وجهه ای گیرش می آمد، در حالی که ضیاء از این امتیاز بی بهره بود.
وقتی عشقی در جریده «قرن بیستم» کاریکاتوری را برای مرتبه اول انتشار داد، ضیاء پیش خودش فکر کرد اگر عشقی را بکشد هم در رقابت با آن لعبت تنها میماند و هم از نظر سیاسی مورد حمایت قرار میگیرد، در واقع کشتن عشقی از نظر او تیری بود که دو نشان را هدف گرفته بود.
ضیاء با این فکر تپانچه ای به قیمت 6 ریال خرید و یک پاکت نامه ای بدست گرفت و به اتفاق یک همفکر درِ منزل عشقی را زدند و نامه را به عشقی دادند. عشقی وقتی مشغول خواندن شد ضیاء یک تیر به او زد و فرار کرد. عشقی را به بیمارستان بردند. از او عیادت کردم، زخمش کشنده نبود، ولی عجیب ترسیده بود، به نظرم ترس از مرگ زودتر از تیر تپانچه، عشقی را از پای در آورد. عشقی وقتی تیر خورد چنان وحشت کرد که بی اختیار فریاد می کشید: ای وای مرا با تیر زدند.
ما بارها دیدیم که یک شاهسون با چند تا زخم در سنگر میجنگد و از پای در نمی آید و تفنگ را زمین نمیگذارد. بهر صورت عشقی با یک گلوله کشته شد، اما خواب ضیاء درست تعبیر نشد، عوض اینکه به او پول و کار خوب بدهند دستور توقیف و محاکمه اش داده شد و ضیاء 3 سال زندان ماند و بعد هم آزاد شد. اما طبیعت او را محاکمه و محکوم به مرگ کرد، او در زیر آوار ماند خفه شد و مرد.
اصولاً عشقی به زن علاقه داشت وقتی که از اسلامبول آمده بود یک زن خارجی هم با خود آورده بود که در تهران ولش کرد و به سراغ یکی دیگر رفت، یکی از شعرهایش چنین است:

خداوندا مگر من دل ندارم

چرا یک خانم خوشگل ندارم

 

پیراهن خونی‌اش را روی جنازه‌اش گذاشتند و تابوت را به مسجد سپهسالار بردند. صبح روز بعد تمام تهران عزادار شد.

 

او سرانجام در گورستان ابن‌بابویه در شهرری آرام گرفت.

 

البته میرزاده عشقی منتقد جمهوریت نیز بود؛

میرزاده عشقی در مقاله‌ای با عنوان «جمهوری قلابی» نوشته بود: «چیزی که خیلی مضحک به‌نظر می‌رسد این است که گوسپندچران‌های سقز جمهوری‌طلب شده‌اند و این گوینده با یک من فکل و کراوات ضد‌جمهوری هستم! کیست که این مسئله را مضحک نمی‌داند؟ آیا حقیقتا گوسپندچران‌های سقز جمهوری‌طلب شده‌اند؟ آیا می‌فهمند جمهوری چیست؟ جمهوری خوردنی است؛ جمهوری پوشیدنی است یا جمهوری را درو می‌کنند و یا با جمهوری نان می‌پزند؟!… آیا می‌توان او را صاحب عقل سلیم دانست؟ این جمهوری بود؟ یک مقاله ترجمه از روزنامه وقت ترکیه، چند مقاله و شعر و یک جریده یک کنفرانس ضیاءالواعظین، یک تصنیف و ‌های‌وهوی چند نفر استفاده‌چی، افراشتن چند عدد پرچم قرمز و… حاصل همه اینها را نباید اسمش را بگذاریم جمهوری. خدا برکت بدهد به ایرانی، جمهوری که 30سال مقدمه می‌خواهد در عرض 3‌ماه آن را ساخت آن جمهوری قلابی و همان همسایه‌ای که سال‌ها خیال خوردن ایران را کرده و آن را به شکل «کلاه» می‌خواهند سر ایرانی بدبخت بگذارند… این جمهوری چه بوده و با ما چه مناسبت داشت؟… ما هزار گونه اصلاحات مادی و معنوی لازم داریم. که اگر آن وقت اسم جمهوری را ببریم مثل حالا مضحک و مسخره‌آمیز به‌نظر نیاید. والا قبل از این کارها جمهوری، آن هم جمهوری قلابی برای ما تناسب کلاه و سیلندر به سر گوسپندچران سقزی خواهد بود».

برخی اعتقاد دارند همین مقاله بود که طومار میرزاده عشقی را پیچید…

 

 

مطالب دیگر…

سرنگونی پرواز شماره ۶۵۵ ایران ایر توسط ناو وینسنس

 

پی نوشت:
همشهری آنلاین
عصر اسلام

درباره‌ی morteza rahavard

دانش آموخته علوم سیاسی

همچنین ببینید

انقلاب روسیه

انقلاب روسیه؛ چرا منشویک‌ها شکست خوردند؟

در جریان انقلاب روسیه این الکساندر کرنسکی به رهبری منشویک‌ها بود که تلاش داشت دموکراسی هرچند نیم‌بند را برای روسیه به ارمغان بیاورد، اما تلاش‌هایش به سرانجام نرسید و بلشویک‌ها که تندرو تر بودند قدرت را قبضه کردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *